خیلی از اونجا تعریف میکرد و همه هوای رفتن توی کلمون افتاده بود
میدونستیم چی در انتظارمونه اما بلاخره اونجا رنگ و لعاب دیگه ای
داشت و احتمالا پول بیشتری میشد اونجا به دست آورد .
هیچکدوم دلبستگی مادی و معنوی نداشتیم اینجا و دل کندن ساده بود
اما توی وجودمون یه ترسی هم بود
به هرحال یه کشور و یه فرهنگ دیگه ای بود و قرار بود جایی که به دنیا
اومده بودیم رو ترک کنیم
بچه های دیگه سن بیشتری داشتن و شاید راحت تر بلد بودن توی شرایط
سخت گلیم خودشون رو از آب بکشن اما من حتما باید تا مدت ها
وابسته میموندم به طوبی و عباس آقا
اینجا لااقل یه وقتایی میتونستم بپیچونم و تنهایی برم پیش کسی و
همه ی پول رو بذارم توی جیب خودم
البته بی انصافی نباشه
وجود طوبی و عباس لازم بود
مشتری ها با اونا طرف بودن و حواسشون بهمون بود که کی و کجا بریم و
همه از ترس اونا لااقل دبه نمیکردن ولی بیشتر پول رو میذاشتن توی
جیب خودشون
واسه ی همین یکم که گذشت و دیدم بقیه ی بچه ها هم بعضی وقتا
قایمکی میرن جایی منم فکر کردم که زرنگی کنم و زیرآبی برم اما همیشه
گیر آدمای ناجور میوفتادم و دستم رو میشد و طوبی و عباس تا یه مدت
روزگارم رو سیاه میکردن و انگار نه انگار همون آدمایی هستن که اون همه
مراقبم بودن تا وقتی از جایی برمیگردم کسی اذیتم نکرده باشه
اگه میرفتم اونور حتما حتی برای حرف زدن هم وابسته میشدم به اونا و
اوضاع سخت تر میشد واسم
دو دل بودم و تصمیم گرفتن سخت بود واسم
بچه ها همه مطمئن بودن و میخواستن که برن و همدیگه رو تشویق
میکردن برای وارد شدن به یه دنیای جدید اما من نمیتونستم باور کنم .
باور نداشتم که میتونم طعم آسونی رو بچشم
شرایط سختی بود
یا جدایی از طوبی و عباس و یا وابستگی کامل به اونا توی یه جای غریب
جدایی طوبی و عباس از اونجایی سخت بود که میدونستم تنهایی کار
کردن چقدر سخت و خطرناکه
تصمیمم رو گرفتم
من اونجا جایی نداشتم و احتمالا زندگی قشنگی در انتظارم نبود
اینجا میتونستم خودم رو گول بزنم که یه کار خوب پیدا میکنم اما اونجا
حتی حرف زدن هم بلد نبودم
به طوبی گفتم من نمیام و از اونا جدا شدم
ترسیده بودم از اینکه دیگه فقط خودمم و خودم
با اینکه طوبی همیشه میگفت شماره هاتون رو به مشتری ها ندین و
مستقیم باهاشون در ارتباط نباشین اما شمارم رو چندتا از آدمایی که
رعایت میکردن خیلی از مسائل رو داشتن
چون فکرش رو میکردم یه ژمانی شاید مشکلی پیش بیاد و لازم باشه
از طوبی جدا بشم و اگه بخوام تنهایی به آدمای عبوری اعتماد کنم بازم
آسیب زیادی میبینم
واسه ی همین اینطوری یکمی خیالم راحت تر بود که اون مشتری ها رو
میشناسم حتما خیلی کمتر لازم میشه که بخوام با آدمای ناآشنا و عبوری
همراه بشم
از اون موقع تا الان بالا و پایینی های زیادی رو پشت سر گذاشتم و
یه روزایی خیلی فکر میکنم که تصمیم درستی گرفتم یا نه ؟
کاش میشد بتونم ببینم اگه میرفتم عاقبتم چی میشد و کدوم تصمیم
بهتر بود ؟
اصلا نمیدونم بقیه هم رفتن یا نه ؟ الان کجان ؟ وضعیت خوبی دارن یا
نه ؟ از زندگی راضی هستن یا مثل من فقط دارن دست و پا میزنن ؟
کاش حداقل اونا تونسته باشن به آرزوهاشون رسیده باشن
درباره این سایت