وبلاگ شده نوشته بود بسه بابا چقدر فاز منفی داری
رفتم وبلاگم رو خوندم
از اولِ اولش
چون همیشه فقط مینویسم که خالی بشم و حس و حال همون لحظم رو
ثبت میکنم و چند روز بعد یادم میره دقیقا چی نوشته بودم اون لحظه .
با خوندنشون تموم اون روزا از جلوی چشمم رد شد و گریه کردم
سخت بود غم بود تن فروشی بود درد بود ترس بود وحشت بود
زخم بود تنهایی بود بی پولی بود .
من حتی هنوز ۱۷ سالم نشده بود و تحمل اون حجم از اتفاقات رو نداشتم
ضعیف بودم و نمیتونستم از پس خودم بربیام
یهو به خودم اومدم دیدم هیچکسی نیست
نه خانواده ای و نه پناهی
نمیدونم تا حالا از نزدیک با کسایی که تنهایی بزرگ شدن همکلام شدین
یا نه ؟ میدونین چقد سخته توی این جامعه از پس خودت بربیای ؟
یه شبایی بود که انقد احساس درموندگی و بی پناهی میکردم و همش
میگفتم خدایا اگه من الان اینجا بمیرم یعنی واقعا هیچکسی نیست که
متوجه نبودن من بشه ؟ معلومه که نه
من همین الانشم که زنده ام گمم میون این همه آدم که هرکدوم سرگرم
عشق و حال خودشه و بودن من فقط برای یه شب مهمه .
اولین بار که تن دادم به خاطر اتفاقات اون روز تا مدت ها وحشت زده
بودم
دیدی میگن اولین بارِ هرچیزی توی ذهن آدم تا ابد نقش میبنده و از یاد
نمیره ؟ راست میگن
هنوز که هنوزه وقتی کنار کسی ام یاد اون روز میوفتم و دلم میخواد
برگردم به اون زمان و زندگی رو تا قبل از تجربه کردن اون اتفاقات تموم
کنم اما با هر درد و رنجی بود خودم رو کشوندم جلو
توی سن کم ترس و وحشت و فشار روحی و روانی و جسمی شدیدی
رو تحمل کردم و به خودم اومدم دیدم چقدر وحشت زده ام از آدما و
دوست داشتم ازشون فرار کنم اما مجیور بودم بیشتر برم توی دل ماجرا و
هرچی جلوتر رفتم اون فشارها بیشتر شد
ضربه میخوردم و جیکم در نمیومد که مبادا لج کنن و پولم رو ندن
دبه میکردن با تن و بدن زخمی از اونجا میزدم بیرون که مبادا
بخوان بیشتر ازم سواستفاده کنن یا بلای بیشتری سرم بیارن
تموم اینا تکرار میشد و تکرار و کسی نبود بهش بگم که چقد خستم و
چقد درد دارم توی وجودم
انقد که مثل حیوون باهام رفتار میشد یادم رفته بود منم یه حق و حقوقی
دارم و وقتی یکی مثل آدم باهام برخورد میکرد انقد حس غرور بهم دست
میداد که لابد منم شخصیتی دارم برای خودم که قابل احترامه .
زمانی که تنها کار میکردم این فشار ها و اذیت ها خیلی زیاد بود چون
میدونستن دستم به جایی بند نیست و کسی حتی خبر نداره قراره کجا
برم و واسه ی همین بازیم میدادن و ولم میکردن به امان خدا
محسن اولین کسی بود که مثل آدم باهام برخورد کرد
مراعاتم رو کرد و بعدش اجازه داد استراحت کنم و غذا خوردیم
بعد از چندین روز گیر افتادن دست آدمای پست و با بدن کبود
آخرین امیدم بود برای نجات و پول درآوردن
وقتی کارش تموم شد و ۵۰ تومن هم اضافه تر داد خیلی گریه کردم و
خم شدم دستش رو ببوسم
انقدر غرورم له شده بود زیر پای آدمای نامرد و دروغگو که بوسیدن
دست کسی که حداقل به چشم یه انسان بهم نگاه کرده بود چیزی ازم
کم نمیکرد
این مسائل شاید فقط در حدود ۱ هفته از زندگی من بود و پشت این همه
فاز منفی ، دنیایی از شکست و ضربه هست که باعث شده من بشم این
آدمی که تنها سهمش از بودن توی جامعه همین وبلاگ باشه تا بتونه
خودش باشه بدون اینکه حس کنه حق حرف زدن نداره و باید خفه خون
بگیره تا مبادا کسی با صفات بد صداش کنه و به چشم یه آشغال بهش
نگاه بندازه
درباره این سایت