گرفته و خواست ببینیم همدیگه رو
هرچقدر پرسیدم دوستش کیه جوابم رو نداد و فقط اصرار کرد همدیگه
رو ببینیم و قول و قرار بذاریم
نمیخواستم همراهیش کنم . فقط رفتم که ببینم کی شمارم رو داده به
یه آدم غریبه
با یه ماشینی اومد که مشخص بود گرون قیمته
خودش رو معرفی کرد و با اصرار زیاد من گفت شمارم رو از کی گرفته
و میخواستم برم که یه قیمت خیلی زیاد گفت و ازم خواست اگه نظرم
عوض شد بهش خبر بدم
برگشتم خونه اما ذهنم درگیرش بود
اولش گفتم اون قیمت رو الکی گفته آخه مگه من چی دارم که کسی بخواد
برای یه شب انقد پول بده ؟
بعدش گفتم از ماشینش معلوم بود وضعیت مالی خوبه داره حتما اون پول
برای من زیاده و واسه ی اون پول خرده
حلقه دستش بود و به سن و سالش میومد که متاهل باشه
واسه ی همین بیشتر ترغیب شدم که برم
آره من یه عوضی ام که برعکس همه که میگن متاهل ها خط قرمزشونه ،
برای امنیت خودم یه امتیاز میبینم اینو برای طرف مقابلم چون اینطور
آدما اهل آتو گرفتن و فیلم و عکس گرفتن و تهدید و شر نیستن مثل
هم سن و سالای خودم
فقط دنبال یه رابطه ی بی حاشیه و آرومن به خاطر حریم شخصی
خودشون و این یعنی منم میتونم آرامش خاطر بیشتری داشته باشم
تازشم منکه قرار نبود بیشتر از ۱ بار ببینمش
دیگه انقدرا هم عوضی نبودم که با آدمای متاهل رابطه ی کشدار داشته
باشم و وارد زندگی کسی بشم
گفتم یه شبه تموم میشه میره و ریسکش کمه و بعدشم یکمی پول میاد
دستم و میتونم یکی دوماه از اجاره های عقب افتادم رو بدم تا صابخونه
چند روز دیگه از پول پیش کم نکنه و کم نیارم
بعد از ۲ روز بهش پیام دادم که نظرم عوض شده و آدرس خونش
رو فرستاد که شب برم اونجا و منم همینکارو کردم
نمیدونم برنامشون چی بوده که بهم خورده بود اما زنش و برادر زنش
یهو اومدن خونه
خیلی ترسیدم
حتی الان که بهش فکر میکنم از شرم و خجالت دلم میخواد یه گوشه
قایم بشم و هیچوقت بیرون نیام
تمام اون مدتی که داشتم از برادرزنش کتک میخوردم فقط داشتم به این
فکر میکردم من چه گهی خوردم ؟ یعنی واقعا الان زندگی یه خونواده رو
خراب کردم ؟ یعنی واقعا به خاطر من ممکنه یه زن و شوهر دیگه نتونن
به هم اعتماد کنن ؟ یعنی واقعا من یه زندگی رو پاشونده بودم ؟ اگه
توی تموم رابطه های قبلی با آدمای متاهل هم ناخودآگاه باعث این موضوع
بوده باشم چی ؟ اگه به خاطر من یه زندگی دیگه خراب شده باشه و من
ازش خبر نداشته باشم چی ؟
حتی خودمم دلم خنک میشد از اینکه داره بهم بد و بیراه میگه و زیر
دست و پا لهم میکنه
حقم بود
به خاطر تموم این روابط حقم بود
کاش انقد میزد تا جونم در میومد
هرچند خیلی زد اما من سگ جون تر از این چیزام وگرنه تا الان چندبار
مرده بودم
میببنی بدبختی رو ؟ خیلی بودنم مفیده توی این دنیا که خدا هم اینطوری
منو چسب کرده به این زندگی نکبت
برادرزنش میگفت باید زنگ بزنی خونوادت بیان یا آدرس خونت رو بدی
تا ببرمت بندازمت جلوشون بدونن چه بچه ای تربیت کردن
حتی اگه ولم میکرد برم هم نمیتونستم تنهایی با اون سر و وضع برگردم
نزدیکای ۷ صب بود که خودش رسوندم خونه به امید اینکه خونوادم رو
ببینه و منو بسپره بهشون و تا نیومد بالا باور نکرد که تنها زندگی میکنم .
اون شب چشم یه ضربه ی شدیدی خورد واسه ی همین تا
چند روز نتونستم بیرون برم یا گوشی دستم بگیرم یا برم دنبال خونه
چون ترسیده بودم که نکنه دید چشمم همونطوری تار بمونه که خداروشکر
الان دیگه تار نمیبنم باهاش چون ورمش کمتر شده
توی این چند روز همش ترس و استرس داشتم چون آدرس خونم رو بلد
شده بود و میترسیدم یه موقع بخواد بیاد بلایی سرم بیاره و ول نکنه حالا
حالاها
دودل بودم حتی که این موضوع رو با کسی در میون بذارم تا اگه مشکلی
واسم پیش اومد یه نفر در جریان باشه که موضوع چی بوده اما میدونی؟
من حق ندارم دیگران رو درگیر مسائل و مشکلات خودم کنم
اگه اینکارو کنم اسمش پررویی و بی چشم رویی نیست ؟
هرکسی الان خودش درگیر مشکلاتیه و مگه من چه نسبتی باهاشون دارم
که بخوان مواظبم باشن و هوام رو داشته باشن ؟
اینکه از روی مرام و معرفت خودشون گاهی اوقات دستم رو میگیرن
قضیش فرق میکنه چون میدونم با رضایت و میل خودشونه و حتما
شرایط انجامش رو دارن اما دلیل نمیشه بخوام از دل رحمی و
کمک هاشون سواستفاده کنم و هی بیشتر کمک بخوام ازشون
واسه ی همین به کسی نگفتم و گفتم چند روزی احتیاط میکنم تا زودتر
خونه رو عوض کنم و برم جای جدید
سفید که شکل تخم مرغن و بعضی وقتا مامان بزرگا و بابا بزرگا به
چشمشون میزنن بخرم و چسبش کنم تا نور اذیتم نکنه و خیلی چیزی
مشخص نباشه ولی بیخودی خریدمش
اونقدی بزرگ نبود که کبودی اطرافش رو هم بپوشونه واسه ی همین
زدنش فایده ای نداشت چون میخواستم یه قسمت از صورتم رو
بپوشونم که خیلی وحشتناک و مخوف هم به نظر نیام
اگه چشمم رو میپوشوندم دیگه نمیشد ماسک بزنم یا اگه قرار بود ماسک
بزنم دیگه نمیشد چشمم رو ببندم
دیدم بستن چشم فایده نداره و بازم مشخصه ماسک زدم تا لبام مشخص
نباشه
دختره یه دونه پماد هم داد واسه ی لبام که الان وقت کردم ازش استفاده
کنم اما انگاری فلفل گذاشتن روشون و مجبور شدم زودی بشورمش
فردا باید برم بهش بگم این چی بود کرد توی پاچم آخه
این همه تلاش کردم تا با این قیافه ی مسخره برم خونه ببینم اما
بازم به نتیجه ای نرسیدم
بنگاه هایی که امروز رفتم آدمای درستی بود و مثل جاهای قبلی کثیف
و دنبال سواستفاده نبودن واسه ی همین ردم کردن چون فکر کردن
بچه ام و حتما فرار کردم و واسشون دردسر میشه اگه معرفیم کنن
شاید اینطوری نبوده باشه اما مشخص بود که دارن یه چیزی میگن که
فقط برم پی کارم
شاید لازم باشه چند روز دیگه بازم برم پیششون
اگه تنها نبودم و کسی همراهم بود خیلی خوب میشد
شاید اینطوری باهام راه میومدن و نمیترسیدن از اینکه بفرستنم توی
یکی از این خونه های همچین محله هایی
بدم میاد دایه ی مهربانتر از مادر میشن
خب تو چیکار داری یکی تنهایی میخواد بره کجا زندگی کنه ؟ با اینکارا
چیزی حل میشه ؟ فقط بیخودی کار منو سخت تر میکنن و بیشتر تابم
میدن از اینور به اونور
کی فکرش رو میکنه این شهر انقدر آدمای بی رحمی داشته باشه ؟
آدمایی که ظاهرشون با بقیه فرقی نداره اما از درون هیولان
میدونی شاید تویی که زندگی خوبی داری ، دوست و خانواده و حامی
داری هیچوقت متوجه منظورم از بی رحم بودن این شهر نشی که
امیدوارم همینطور باشه و کسی تنها و بی پناه نباشه زیر این آسمون
اما من چیزایی به چشم دیدم که اگه بگم کسی باور نمیکنه .
هم دلم میخواد بگم و حرف بزنم تا سبک بشم و هم دلم نمیخواد که
بگم . اینکه چون میترسم کسی باور نکنه ؛ نه
نمیگم چون خجالت میکشم
آره حتی از تویی که من رو ندیدی و نمیشناسی هم خجالت میکشم و
نمیتونم بگم یه روزایی و یه شبایی چی به سرم رفته و چه کارا کردم .
فک کنم ۹ روز میشه که نتونستم برم بیرون از خونه
فردا مجبورم هرطوری شده به خاطر گشتن دنبال خونه برم بیرون و
نمیدونم با این کبودی و قرمزی چشم و پارگی لب و اوضاع صورتم
اگه برم جایی چه فکری در موردم میکنن
باید تا جایی که ممکنه صورتم رو بپوشونم چون خودمم چندشم میشه
از دیدن قیافم توی آینه
بخورم و یکمی فکر کنم
توی مسیر توی ویترین یه مغازه یه لباس بلند خیلی قشنگ دیدم و دلم
خواستش
رفتم داخل قیمت بگیرم و ببینم از پس خریدش برمیام یا نه
گرون بود اما واقعا خوشم اومده بود ازش و گفتم حداقل یه بار تن
کنم و ببینم چه شکلی میشم
رفتم پرو کردم اما توی تنم قشنگ نبود
بعدش که از مغازه بیرون اومدم همش میگفتم آخیش
چه خوب که تن کردم و دلم رو زد وگرنه تا مدت ها حسرت میخوردم که
خوشگل بود و به خاطر گرونی نتونستم بخرمش
خودش رو پرت میکنه توی آب و دلم لرزید
به عنوان کسی که چندین بار به صورت جدی اقدام به خودکشی کرده اما
منصرف شده میگم که واقعا جرات میخواد که اون لحظه بیخیال همه
چی ؛ حتی بدبختی هات بشی و تمومش کنی
من هیچوقت تا مرحله ی انجامش نرفتم البته و شروعش نکردم اما
فکر میکنم همینکه شروعش کردی و فهمیدی کار از کار گذشته پشیمون
میشی و میخوای که برگردی اما راهی نیست
یه دختری بود که خودسوزی کرده بود ۳ سال پیش
میگفت همینکه که کبریت رو روشن کردم پشیمون شدم و دلم میخواست
برگردم به ۱ ثانیه قبل و اینکارو نکنم چون خیلی حس وحشتناکیه که
بدونی واقعنی داری خودت رو میکشی و میمیری
منم یه مدت زیاد به خودکشی فکر میکردم
البته انتخاب من یه راه کم درد و زجر بود
یه شب خواستم دسته ی گاز رو باز بذارم و صب بیدار نشم
حس عجیبی بود
خودم تصمیم گرفته بودم همه چی رو تموم کنم و از طرفی هم همش
دنبال بهونه و امید بودم که منصرف بشم
آخرشم به خودم گفتم ممکنه با اینکار کل خونه منفجر بشه و طبقه ی
پایین هم بدبخت بشن و اونا که گناهی ندارن
آره میدونم بهونه بود این موضوع ولی خودم رو گول زدم بابتش و
انجامش ندادم چون با وجود اون همه درد و غم توی قلبم بازم اون
لحظه ها یه نوری ته قلبم بود که بهم جرات تموم کردن رو نمیداد
خدا میدونه اون کسی که بدون درنگ انجام میده اینکارو چقدر
بیشتر از هرکس دیگه ای نا امید و خستس که تعلل نمیکنه و تمومش
میکنه
خیلی از اونجا تعریف میکرد و همه هوای رفتن توی کلمون افتاده بود
میدونستیم چی در انتظارمونه اما بلاخره اونجا رنگ و لعاب دیگه ای
داشت و احتمالا پول بیشتری میشد اونجا به دست آورد .
هیچکدوم دلبستگی مادی و معنوی نداشتیم اینجا و دل کندن ساده بود
اما توی وجودمون یه ترسی هم بود
به هرحال یه کشور و یه فرهنگ دیگه ای بود و قرار بود جایی که به دنیا
اومده بودیم رو ترک کنیم
بچه های دیگه سن بیشتری داشتن و شاید راحت تر بلد بودن توی شرایط
سخت گلیم خودشون رو از آب بکشن اما من حتما باید تا مدت ها
وابسته میموندم به طوبی و عباس آقا
اینجا لااقل یه وقتایی میتونستم بپیچونم و تنهایی برم پیش کسی و
همه ی پول رو بذارم توی جیب خودم
البته بی انصافی نباشه
وجود طوبی و عباس لازم بود
مشتری ها با اونا طرف بودن و حواسشون بهمون بود که کی و کجا بریم و
همه از ترس اونا لااقل دبه نمیکردن ولی بیشتر پول رو میذاشتن توی
جیب خودشون
واسه ی همین یکم که گذشت و دیدم بقیه ی بچه ها هم بعضی وقتا
قایمکی میرن جایی منم فکر کردم که زرنگی کنم و زیرآبی برم اما همیشه
گیر آدمای ناجور میوفتادم و دستم رو میشد و طوبی و عباس تا یه مدت
روزگارم رو سیاه میکردن و انگار نه انگار همون آدمایی هستن که اون همه
مراقبم بودن تا وقتی از جایی برمیگردم کسی اذیتم نکرده باشه
اگه میرفتم اونور حتما حتی برای حرف زدن هم وابسته میشدم به اونا و
اوضاع سخت تر میشد واسم
دو دل بودم و تصمیم گرفتن سخت بود واسم
بچه ها همه مطمئن بودن و میخواستن که برن و همدیگه رو تشویق
میکردن برای وارد شدن به یه دنیای جدید اما من نمیتونستم باور کنم .
باور نداشتم که میتونم طعم آسونی رو بچشم
شرایط سختی بود
یا جدایی از طوبی و عباس و یا وابستگی کامل به اونا توی یه جای غریب
جدایی طوبی و عباس از اونجایی سخت بود که میدونستم تنهایی کار
کردن چقدر سخت و خطرناکه
تصمیمم رو گرفتم
من اونجا جایی نداشتم و احتمالا زندگی قشنگی در انتظارم نبود
اینجا میتونستم خودم رو گول بزنم که یه کار خوب پیدا میکنم اما اونجا
حتی حرف زدن هم بلد نبودم
به طوبی گفتم من نمیام و از اونا جدا شدم
ترسیده بودم از اینکه دیگه فقط خودمم و خودم
با اینکه طوبی همیشه میگفت شماره هاتون رو به مشتری ها ندین و
مستقیم باهاشون در ارتباط نباشین اما شمارم رو چندتا از آدمایی که
رعایت میکردن خیلی از مسائل رو داشتن
چون فکرش رو میکردم یه ژمانی شاید مشکلی پیش بیاد و لازم باشه
از طوبی جدا بشم و اگه بخوام تنهایی به آدمای عبوری اعتماد کنم بازم
آسیب زیادی میبینم
واسه ی همین اینطوری یکمی خیالم راحت تر بود که اون مشتری ها رو
میشناسم حتما خیلی کمتر لازم میشه که بخوام با آدمای ناآشنا و عبوری
همراه بشم
از اون موقع تا الان بالا و پایینی های زیادی رو پشت سر گذاشتم و
یه روزایی خیلی فکر میکنم که تصمیم درستی گرفتم یا نه ؟
کاش میشد بتونم ببینم اگه میرفتم عاقبتم چی میشد و کدوم تصمیم
بهتر بود ؟
اصلا نمیدونم بقیه هم رفتن یا نه ؟ الان کجان ؟ وضعیت خوبی دارن یا
نه ؟ از زندگی راضی هستن یا مثل من فقط دارن دست و پا میزنن ؟
کاش حداقل اونا تونسته باشن به آرزوهاشون رسیده باشن
وبلاگ شده نوشته بود بسه بابا چقدر فاز منفی داری
رفتم وبلاگم رو خوندم
از اولِ اولش
چون همیشه فقط مینویسم که خالی بشم و حس و حال همون لحظم رو
ثبت میکنم و چند روز بعد یادم میره دقیقا چی نوشته بودم اون لحظه .
با خوندنشون تموم اون روزا از جلوی چشمم رد شد و گریه کردم
سخت بود غم بود تن فروشی بود درد بود ترس بود وحشت بود
زخم بود تنهایی بود بی پولی بود .
من حتی هنوز ۱۷ سالم نشده بود و تحمل اون حجم از اتفاقات رو نداشتم
ضعیف بودم و نمیتونستم از پس خودم بربیام
یهو به خودم اومدم دیدم هیچکسی نیست
نه خانواده ای و نه پناهی
نمیدونم تا حالا از نزدیک با کسایی که تنهایی بزرگ شدن همکلام شدین
یا نه ؟ میدونین چقد سخته توی این جامعه از پس خودت بربیای ؟
یه شبایی بود که انقد احساس درموندگی و بی پناهی میکردم و همش
میگفتم خدایا اگه من الان اینجا بمیرم یعنی واقعا هیچکسی نیست که
متوجه نبودن من بشه ؟ معلومه که نه
من همین الانشم که زنده ام گمم میون این همه آدم که هرکدوم سرگرم
عشق و حال خودشه و بودن من فقط برای یه شب مهمه .
اولین بار که تن دادم به خاطر اتفاقات اون روز تا مدت ها وحشت زده
بودم
دیدی میگن اولین بارِ هرچیزی توی ذهن آدم تا ابد نقش میبنده و از یاد
نمیره ؟ راست میگن
هنوز که هنوزه وقتی کنار کسی ام یاد اون روز میوفتم و دلم میخواد
برگردم به اون زمان و زندگی رو تا قبل از تجربه کردن اون اتفاقات تموم
کنم اما با هر درد و رنجی بود خودم رو کشوندم جلو
توی سن کم ترس و وحشت و فشار روحی و روانی و جسمی شدیدی
رو تحمل کردم و به خودم اومدم دیدم چقدر وحشت زده ام از آدما و
دوست داشتم ازشون فرار کنم اما مجیور بودم بیشتر برم توی دل ماجرا و
هرچی جلوتر رفتم اون فشارها بیشتر شد
ضربه میخوردم و جیکم در نمیومد که مبادا لج کنن و پولم رو ندن
دبه میکردن با تن و بدن زخمی از اونجا میزدم بیرون که مبادا
بخوان بیشتر ازم سواستفاده کنن یا بلای بیشتری سرم بیارن
تموم اینا تکرار میشد و تکرار و کسی نبود بهش بگم که چقد خستم و
چقد درد دارم توی وجودم
انقد که مثل حیوون باهام رفتار میشد یادم رفته بود منم یه حق و حقوقی
دارم و وقتی یکی مثل آدم باهام برخورد میکرد انقد حس غرور بهم دست
میداد که لابد منم شخصیتی دارم برای خودم که قابل احترامه .
زمانی که تنها کار میکردم این فشار ها و اذیت ها خیلی زیاد بود چون
میدونستن دستم به جایی بند نیست و کسی حتی خبر نداره قراره کجا
برم و واسه ی همین بازیم میدادن و ولم میکردن به امان خدا
محسن اولین کسی بود که مثل آدم باهام برخورد کرد
مراعاتم رو کرد و بعدش اجازه داد استراحت کنم و غذا خوردیم
بعد از چندین روز گیر افتادن دست آدمای پست و با بدن کبود
آخرین امیدم بود برای نجات و پول درآوردن
وقتی کارش تموم شد و ۵۰ تومن هم اضافه تر داد خیلی گریه کردم و
خم شدم دستش رو ببوسم
انقدر غرورم له شده بود زیر پای آدمای نامرد و دروغگو که بوسیدن
دست کسی که حداقل به چشم یه انسان بهم نگاه کرده بود چیزی ازم
کم نمیکرد
این مسائل شاید فقط در حدود ۱ هفته از زندگی من بود و پشت این همه
فاز منفی ، دنیایی از شکست و ضربه هست که باعث شده من بشم این
آدمی که تنها سهمش از بودن توی جامعه همین وبلاگ باشه تا بتونه
خودش باشه بدون اینکه حس کنه حق حرف زدن نداره و باید خفه خون
بگیره تا مبادا کسی با صفات بد صداش کنه و به چشم یه آشغال بهش
نگاه بندازه
امروز رفتم پیش محسن برای مرتب کردن خونش و خیلی اذیت شدم
بهش نگفتم م چون پولش رو خیلی لازم داشتم و اگه بهش میگفتم
اصلا نمیذاشت برم اونجا و کار کنم
کارم که تموم شد ازش اجازه گرفتم برم یه دوش بگیرم چون واقعا
نیاز داشتم به یه دوش آب گرم وگرنه نمیتونستم کمرم رو صاف کنم .
تو حموم حالم بد شد
یه ه ی وحشتناکی رو دفع کردم که فک کنم همون کیستی بود که دکتر
بهم گفته بود احتمال دفعش توی ی این ماهم هست و فشارم افتاده
بود و دلم میخواست جیغ بزنم از درد و ترس اما نه جون داشتم و نه
میتونستم اینکارو کنم چون حتما محسن عصبی میشد
به هر زحمتی بود خودم رو جمع و جور کردم
برگشتنی توی این هوا رفتم بیمارستان و یه آمپول زدم و الان دلم میخواد
بخوابم اما هنوزم حالم بده و نمیتونم بخوابم
کنم اون زمانا رو و راجبش حرف بزنم با کسی
یه سری تصاویر و خاطرات از بچگی توی ذهنم هست که وقتی حساب
میکنم و میبینم شاید ۱۴ ، ۱۵ سال ازشون گذشته باروم نمیشه
مامانم همیشه کتکم میزد چون شیطون بودم و بدو بدو زیاد داشتم
واسه ی همین دمپایی هام زود به زود پاره میشد و مجبور بود جدید
بخره واسم
اگه اشتباه نکنم ۵ ، ۶ سالگی بود که یه مدت یه دونه از این چرخ و فلک
هایی که سبکن و یه کسی چرخشون میده میومد توی محله مون و به
جای پول میشد بهش دمپایی و چیزایی دیگه بدی
منم هروقت که دمپایی هام پاره میشد برع انقد خوشحال
میشدم که میتونم هر روزی که عمو چرخ و فلکی اومد بدم بهش و چند
دور تاب بخورم
توی محله های پایین شهر همیشه تغییرات دیرتر اتفاق میوفتاد و احتمالا
اگه به کسی بگم توی سال ۸۲ ، ۸۳ بوده این چرخ و فلک بازی ها بخنده و
باور نکنه که مگه میشه هنوزم بوده باشه از این چیزا ولی خب بود دیگه
الانم هنوز هست حتی
البته اینی که توی این محله ی الان هستش با زنجیر بسته شده و
فک کنم از زنگی که زده مشخصه چندسالی بدون استفاده مونده
ولی چیز باحالی بودن و کاش یه بار دیگه میتونستم تجربش کنم
با بچه های محل خیلی بازی نمیکردم چون اذیتم میکردن یا اگه میوفتادم
و لباس یا دمپاییم پاره میشد یا دعوام میشد باهاشون مامانم میومد
کتکم میزد و خیط میشدم جلوی همه
حتی اونجا هم با اینکه همه وضعیت مالی بدی داشتن اما بازم وضعیت
ما از همه بدتر بود و اونایی که خودشونم محتاج نون شب بودن به
چشم گدا به ما نگاه میکردن و بزرگتر که شدم بیشتر دستم مینداختن
و منم بیشتر متوجه میشدم این مسائل رو و تحت تاثیر قرار میگرفتم
فک کنم همینکه الان اگه از یه همسن و سال خودم اذیتی ببینم خیلی
بیشتر بهم فشار میاد ریشه در کودکی داشته باشه
از ماه رمضونای اون موقع هم چیزای خوشمزه ایه توی ذهنمه
بیشتر غروبا از جاهای دیگه غذای نذری میوردن و پخش میکردن و
انقده خوشحال میشدیم که میخوایم غذای خوب و گوشت دار بخوریم
الانا هنوزم که بعضی وقتا که پیش میاد جایی غذای خوب بخورم
تموم این صحنه ها از جلوی چشمم رد میشه و دلم میگیره واسه ی اون
وقتا و مامانم که هیچوقت غذای خوب نخورد جز ماه رمضونا و محرم
که نذر زیاد میاوردن واسه ی پایین شهر
شاید الان تلخ باشه این چیزا اما اون موقع ها توی زمان خودشون این
لحظه ها دنیایی از شادی و خوشی بود برای من واسه ی همین دلم
میخواد برگردم و یه بار دیگه با همون حس شادی تجربشون کنم نه
اینکه مرورشون کنم و افسوس بخورم
درباره این سایت